اصالت هنر چگونه حاصل میشود
چندی پیش به یکی از نگارخانه های تهران رفتم که نمونههایی از نقاشی کمینگی (Minimalism) ارایه کردبود. نگاه کردن به آنها برای من مانند مرور تاریخ هنرمدرن بود، گویی به موزه ای قدم گذاشتهام و یک بار دیگر سرگرم مرور تجربیات نسلهای پیشین هنرمندان هستم، اما این آثار، نمونه های نقاشی هنرمندی معاصر بود، نه نمونه های موجود در گنجینه یک موزه هنری که از هنرمندان نسلهای پیش جمع آوری شده است! و با این آگاهی، آثاری که روی دیوار بودند برای من «هنر» (art) نبودند! از سوی دیگر عده ای از بازدیدکنندگان که آشنایی با هنر مدرن نداشتند نیز با دیده تردید در این آثار مینگریستند و آثار ارایه شده برایشان «هنر» (art) نبود. البته هر چند من با این بازدیدکنندگان در هنر نبودن آثار ارایه شده هم عقیده بودم، اما آنچه من هنر میپندارم، در پنداره این بازدیدکنندگان همچنان هنر نیست. گویی هنر در چمبره ای مغشوش و گیج گم شده است! بازخوانی تاریخ، نشان میدهد که تنها چند سده پیش از این، ابهامی در دنیای هنر وجود نداشت! هنرمند صنعتگری توانا بود که در نهایت استادی به ترسیم یا ساخت تصاویر یا اشیایی زیبا میپرداخت که در حکم تزئینی برای چیز دیگری مانند یک کتاب یا دیوارهای یک ساختمان بود و در شکل روایی آن به بازگویی داستانی میپرداخت! اما اکنون این مفهوم کارکرد تفسیری خود را از دست داده است و اعتبار هنر با آن قابل سنجش نیست! هنر دچار دگردیسی شده است و در چنبره پیچیدگی مفاهیمی که بر خود بسته، گم شده است! نتیجه این پیچیدگی اغتشاشی است که میتواند به نفی کلی هنر ختم شود! در این شرایط بسیار ساده و آسان میشود ادعا کرد که «هنر» وجود ندارد یا «هنر» مرده است! اما باید عامل یا عاملهایی وجود داشته باشد تا مانع فروپاشی هنر، مرگ هنر شود، در این مقاله تلاش کردهام تا به شناسایی این عامل یا عاملها بپردازم و مایه اعتبار هنر را بشناسم:
هنر پیش از شروع مدرنیسم، تعریف مشخص و مدونی داشت، هنر در حکم صناعت زیبا بود و هنرمند کسی بود که در فن خود به نهایت استادی رسیده، اثر رادر نهایت ظرافت فنی خلق میکرد، اما این تعریف اکنون فاقد اعتبار و شمول کافی برای اطلاق به هنر است. اکنون هنر چیزی دیگر شده است یا به بیان دیگر بنیان ماهوی آن دستخوش تغییر شده است. سرآغاز این تغییر نیز از زمانی آغاز میشود بذر مدرنیته (modernity) در اندیشه فکری غرب کاشته میشود!
در تاریخ تفکر غرب پس از اتمام دوره قرون وسطی و به دنبال دوره رنسانس، دوره ای آغاز شد که از آن تعبیر به دوره مدرن کردند و تفکر حاکم بر این دوره را مدرنیته نامیدندو در علل ظهور این دوره عوامل متعدد اقتصاد، تاریخی، علمی و دینی را برشمارده اند؛ از آن جمله میتوان به سفرهای اکتشافی در قرن پانزدهم که مثلا منجر به کشف آمریکا گردید یا نهضت اصلاح دینی را قرن شانزدهم که متعاقبا مذهب پروتستان را بنا نهاد یا انقلاب علمی در قرن هفدهم اشاره کرد. بی تردید همه اینها در ظهور عصر جدید دخیل بودهاند. اما ساده اندیشی است که تصور کنیم عوامل از این قبیل بتوانند بنایی چنین عظیم به نام مدرنیته را تاسیس کنند.
مدرنیته، نظری جدید به نام «مدرن» به کل هستی است پس نمیتوان عواملی مانند نهضت اصلاح دینی و انقلاب علمی را علت تامه حصول آن بدانیم یا در علومی مثل جامعه شناسی یا علم سیاست یا تاریخ به دنبالش باشیم. مبانی این نگرش در فلسفه جدید غرب است. دکارت موسس این فلسفه است. بدیهی است که این مبانی را باید در تفکر او جست و پیدا کرد.
دکارت در دوره ای بود که انسان میخواست خود را از مرجعیت و حجیت دین و کلیسا و تعالیم آن برهاند. در آن دوره یقین دینی قرون وسطایی که اگوستین تاسیس کرده و حجت موجه قرون وسطی بود مبدل به شک گشت. دکارت در چنین اوضاعی بود. او عزم آن داشت که یقین کاذبی را که کسانی چون مونتینی در این دوره مدعی بودند که میتوان با شک به آن رسید به یقین جدیدی که آن را حقیقی میدانست تبدیل کند. این یقین، یقین مدرنیته است که مبتنی بر معنای جدید عقل است.
پرسش اصلی فلسفه که همواره تا این دوره در جریان بود چنین صورت بندی شده بود : «وجود چیست؟» . اما این پرسش در زمان دکارت مبدل شد به اینکه «چگونه انسان میتواند به حقیقتی اولی و تزلزل ناپذیر دست یابد، و این حقیقت چیست؟» به عبارت دیگر پرسش اصلی فلسفه این شد که «موجود یقینی کدام است؟» دکارت اولین کسی است که این پرسش را به نحوی واضح و قاطع طرح کرد و پاسخ خود او این بود: cogito (ergo) sum(فکر میکنم، پس هستم.)
در اصل cogito دکارت، تفوق «من انسانی» (human ego) به طور کلی ملحوظ و بنیاد نهاده شده است که با آن انسان مقام تازه ای در هستی مییابد. انسان خود را به نحوی مطلق و بی چون و چرا به صورت موجودی میشناسد که وجودش یقینیتر از همه چیز است. انسان، اصل و بنیادی میشود که خود بنا نهاده و معیاری برای همه یقینها و حقایق است. این معیار جدید، یعنی من انسانی، معیاری متکثر (plural) است که در دستگاه ابزاری مناسب بروز میکند. من انسانی، به شکل نهاد (subject) و جهان در مقام هدف (object) قرار میگیرد و موقعیت هدف نسبت به نهاد یعنی موقعیت جهان نسبت به من انسانی تعریف میشود. به این ترتیب اصالت ذهن (subjectivism) به شکل یکی از مبانی مدرنیته مطرح میشود و عقل گرایی (rationalism) شکل نهایی توفق آن است. دستگاهی که در اختیار نهاد قرار دارد تا موقعیت هدف را تعریف کند، تفکر انتقادی (critical thinking) است.
اندیشهٔ انتقادی به معنی درست اندیشیدن در تلاش برای یافت آگاهی قابل اعتماد در جهان است. این روش شامل فرآیندهای ذهنی تشخیص، تحلیل و ارزیابی دادهها است. به بیان دیگر، هنر اندیشیدن پیرامون اندیشیدن خود درحالیکه میخواهد اندیشه را بهتر، روشن، دقیق، یا قابل دفاعتر بنماید، تفکر انتقادی نام دارد.
تفکر انتقادی تلاش برای ایجاد ارزشیابی هایی منطقی و قابل اطمینان است تا ببینیم که چه چیزی را میتوانیم منطقی باور کنیم و چه چیز را نمیتوانیم. در تفکر انتقادی از ابزارهای علم و استدلال استفاده میشود چون در آن ارزش شک گرایی به ساده لوحی یا تعصب، منطق بر ایمان، علم بر فرضیه و عقلانیت بر خواسته اندیشی نشان داده میشود.
دستگاه تفکر انتقادی چهار ابزار در اختیار من انسانی قرار میدهد: بی تعصبی، منطق، علم محوری و تشکیک!
بی تعصبی به این معناست که کسی که میخواهد منتقدانه درمورد چیزی مثل هنر فکر کند باید از تعصب به دور باشد. برای این منظور باید قبول کند که ممکن است حق با دیگران باشد و خودش اشتباه فکر کند. خیلی وقتها افراد به بحث و جدل درمورد نظراتشان با دیگران میپردازند و حتی لحظه ای به این فکر نمیکنند که ممکن است خودشان اشتباه کنند.
البته ممکن است بیش از حد بی تعصب شوند و تا جایی پیش روند که هیچ ایده ای را بااعتبار ندانند و نتوانند حقیقت را به آن نسبت دهند. ما باید قبول کنیم که ممکن است حق به جانب طرف مقابل باشد و آنها باید تلاش کنند که دلیل ادعای خود را ثابت کنند و اگر اینکار را نکردند، میتوانیم آن افکار و ادعاها را باطل دانسته و حقیقت نپنداریمشان.
در کاربست ابزار منطق به هنگام توسل به دستگاه تفکر انتقادی باید به یاد داشته باشیم که حتی اگر دلایل منطقی و تجربی مشخصی برای قبول یک انگاره در دست بود، دلایل احساسی و روانشناسی هم برای قبول آن داریم—دلایلی که ممکن است نسبت به آنها آگاه نباشیم. در تفکر انتقادی این مسئله اهمیت زیادی دارد که یاد بگیریم بین این دو تفاوت قائل شویم چون احتمال دخالت دومی در اولی بسیار زیاد است.
دلایل احساسی ما برای قبول چیزی ممکن است قابل درک باشد اما منطق پشت آن باور درست نباشد، در صورت بروز چنین حالتی دیگر نباید اعتقادمان را منطقی بدانیم. اگر قرار است با دید تردید و عادلانه به اعتقاداتمان نظر کنیم، آنوقت باید بتوانیم احساساتمان را کنار گذاشته و منطق و استدلال را به تنهایی تعریف کنیم.
از این روی است که علم محوری مطرح میشود یعنی ازآنجا که همیشه روی اعتقاداتمان سرمایه گذاریهای احساسی و روانشناسی هم میکنیم، عجیب نیست که بدون در نظر گرفتن علم و منطق آن، از عقایدمان دفاع کنیم. گاهی بعضی افراد بااینکه میدانند چیز زیادی درمورد یک موضوع نمیدانند، به پشتیبانی از آن برمی خیزند.
کسی که قصد تمرین کردن تفکر انتقادی را دارد نباید تصور کند که همه چیز را درمورد یک موضوع میداند و به این ترتیب تشکیک شروع میشود. انگارههایی هستند که درست اند اما واقعیت این است که نمیتوانیم درمورد درستی آنها قطعیت داشته باشیم.
حال با توسل به بنیانهای مدرنیته میتوان بار دیگر هنر را بازخوانی کرد. در این نگره، هنر بدل به هدف ( object) میشود و موقعیت آن نسبت من انسانی یا نهاد (subject) اعتبار آن است. این موقعیت نیز با اندیشیدن به شیوه تفکر انتقادی نسبت به هنر مشخص میشود که به این عمل در «نقد کردن» گفته میشود و کسی که نقد میکند را «منتقد» مینامند، پس میتوان جمله معروف دکارت را اینگونه باز نویسی کرد : نقد میکنم، پس هنر است!
یعنی اعتبار هنر به نقد هنر است زیرا به واسطه نقد هنر است که نسبت بین نهاد و هدف یا من انسانی و هنر مشخص میشود.
یکی از پی آمد های این انگاره، نفی اصالت شیء هنری است زیرا شیء به خودی خود نسبتی با من انسانی ندارد، بلکه این نقد هنری یا در یک بسط متعالی، تفکر است که با من انسانی مرتبط میشود و موقعیتها را ترسیم میکند.
به بیان دیگر، اعتبار اثر هنری، از نقد هنری مایه میگیرد و اثر از مقام شیءاصیل به یک واسطه تنزل مییابد. از اینجاست که دیگر با دنیای پیچیده و نامتقن مدرنیته هنر مواجه هستیم و ماهیت هنر را به اندیشه تغییر میدهیم! هنر اندیشه میشود و شیوه ای خاص از بیان اندیشه!
نوشته: پریس تنظیفی
منبع : فرهنگ آشتی
آذر ماه 1389